سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سفارش تبلیغ
صبا ویژن
JavaScript Codes
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
چشم - تمام زندگی من...
سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آن که به تو گمان نیک برد با نیکویى در کار گمان وى را راست دار [نهج البلاغه]   بازدید امروز: 80  بازدید دیروز: 1   کل بازدیدها: 126888
 
چشم - تمام زندگی من...
 
|  RSS  |
| خانه |
| شناسنامه |
| پست الکترونیک |
| مدیریت وبلاگ من |

|| پیوندهای روانه || تمام زندگی من [137]
[آرشیو(1)]


|| مطالب بایگانی شده || هفته دوم اسفند85
هفته سوم اسفند
نوشتهای پیشین
هفته چهارم اسفند
اولین برداشت 86

|| اشتراک در خبرنامه ||   || درباره من || چشم - تمام زندگی من...
رامین
احساسی مهربون عاشق

|| لوگوی وبلاگ من || چشم - تمام زندگی من...

|| لینک دوستان من || اموزش . ترفند . مقاله . نرم افزار
بی سرزمین تر از باد

|| لوگوی دوستان من ||








|| اوقات شرعی ||


|| آهنگ وبلاگ من ||

|| وضعیت من در یاهو || یــــاهـو
چشم
نویسنده: رامین(جمعه 85/12/18 ساعت 11:42 صبح)

بسم الله الرحمن الرحیم
داستانهای زیبا

 

مادر، ای لطیف ترین گل بوستان هستی، ای باغبان هستی من، گاهِ روییدنم باران مهربانی بودی که به آرامی سیرابم کند. گاهِ

پروریدنم آغوشی گرم که بالنده ام سازد. گاهِ بیماری ام، طبیبی بودی که دردم را می شناسد و درمانم می کند. گاهِ اندرزم، حکیمی آگاه

 که به نرمی زنهارم دهد. گاهِ تعلیمم، معلمی خستگی ناپذیر و سخت کوش که حرف به حرف دانایی را در گوشم زمزمه می کند.


گاهِ تردیدم، رهنمایی راه آشنا که راه از بیراهه نشانم دهد. مادر تو شگفتی خلقتی، تو لبریز از عظمتی؛ تو را سپاس می گویم و می

ستایمت.


داستانهای زیبا

 
مادر من فقط یک چشم داشت . من از اون متنفر بودم ... اون همیشه مایه خجالت من بود اون برای امرار معاش خانواده برای معلم ها

 و بچه مدرسه ای ها غذا می پخت یک روز اومده بود  دم در مدرسه که  منو با  به خونه ببره خیلی خجالت کشیدم . آخه اون چطور

 تونست این کار رو بامن بکنه ؟ روز بعد یکی از همکلاسی ها منو مسخره کرد و گفت مامان تو فقط یک چشم داره فقط دلم میخواست

یک جوری خودم رو گم و گور کنم .  کاش زمین دهن وا میکرد و منو ..

کاش مادرم  یه جوری گم و گور میشد..

روز بعد بهش گفتم اگه واقعا میخوای منو بخندونی و خوشحال کنی چرا نمیمیری ؟اون هیچ جوابی نداد....

دلم میخواست از اون خونه برم و دیگه هیچ کاری با اون نداشته باشم

سخت درس خوندم و موفق شدم برای ادامه تحصیل به خارج از کشور  برم ،اونجا ازدواج کردم ، واسه خودم خونه خریدم ، زن و

بچه و زندگی... از زندگی ، بچه ها و آسایشی که داشتم خوشحال بودم تا اینکه یه روز مادرم اومد به دیدن من اون سالها منو ندیده بود

 و همینطور نوه ها شو

وقتی ایستاده بود دم در  بچه ها به اون خندیدند و من سرش داد کشیدم که چرا خودش رو دعوت کرده که بیاد اینجا  ، اونم  بی خبر .

 

سرش داد زدم  :چطور جرات کردی بیای به خونه من و بجه ها رو بترسونی؟ گم شو از اینجا! همین حالا

اون به آرامی جواب داد :اوه  خیلی معذرت میخوام مثل اینکه آدرس رو عوضی اومدم و بعد فورا رفت و از نظر  ناپدید شد .

یک روز یک دعوت نامه اومد در خونه من درخارج برای شرکت درجشن تجدید دیدار دانش آموزان مدرسه ابتداییم ولی من به همسرم

به دروغ گفتم که به یک سفر کاری میرم .

بعد از مراسم ، رفتم به اون کلبه قدیمی خودمون ؛ البته فقط از روی کنجکاوی .همسایه ها گفتن که اون مرده. اونا یک نامه به من دادند

 که اون ازشون خواسته بود که بدن به من :


ای عزیزترین پسرم ، من همیشه به فکر تو بوده ام ، منو ببخش که به خونت  اومدم و بچه ها تو ترسوندم ،خیلی خوشحال شدم وقتی

شنیدم داری میآی اینجا  ولی من ممکنه که نتونم از جام بلند شم که بیام تورو ببینم وقتی داشتی بزرگ میشدی از اینکه دائم باعث

خجالت تو شدم خیلی متاسفم  .آخه میدونی ... وقتی تو خیلی کوچیک بودی تو یه تصادف یک چشمت رو از دست دادی به عنوان یک

مادر نمییتونستم تحمل کنم و ببینم که تو داری بزرگ میشی با یک چشم بنابراین مال خودم رو دادم به تو


برای من اقتخار بود که پسرم میتونست با اون چشم  به جای من  دنیای جدید رو بطور کامل ببینه 

با همه عشق و علاقه من به تو، مادرت
مادرت،مادرت،مادرت،مادرت،مادرت


داستانهای زیبا



نظرات دیگران ( )